دور افتاده ام از زندگی دوست داشتنی اماز خواسته های کوچک زندگی ام.از قناعتم به همان چیز های که داشتم و لذت می بردماز پنجره ای که رو به نور باز می شدازسه شنبه های بعد از کلاس.از موهای گوجه ای روی تردمیل.از عطشم برای نوشتن و یاد گرفتناز ورق زدن کتاب های دوست داشتنی امدور شده ام از آهنگ های دوست داشتنی ام

موسی راه گم کرده بود و خسته و بی پناه بود.از دور نوری می بیند.می رود که کمی گرما یا نور شاید هم کسی باشد که بگوید ادامه راه را از کدام سمت برودگم شده بود دیگرنمیشد که تعلل کند.باید می رفت سمت نورصدا آمد موسی من خدای تو هستمکفش هایت را برای ادب در بیاورخدا کجا من را صدا می زنی؟پاهایم درد گرفته خسته شده امسال هاست سرگردان مانده امکی جرعه ای از نور را به من می چشانی؟این همه بدو بدو من را جایی نرسانده.من عصایی می خواهم از امیدمن سرگردان بیابان های صبوری ام و دیگر طاقتم طاق شدهمن خسته شده ام از این آدم هاتو چگونه تاب می اوری ما آدم ها را؟تو چه سکوت کردی آدم ها را؟.خدا توی تاریکی و سیاهی دل دارم گم می شوم.لطفا دست هایم را بگیر.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین جستجو ها