آدم گاهی خسته می شوداز درد مداوم.از دلتنگی های مداوماز انتظار برای اتفاق های خوب از همه چیز.از خراش های کوچک و بزرگ روی روحت از آدم هایی زندگی اتمن هم آدمم و خسته شدمخسته خیلی

می نشینم و اهدف کوچک و بزرگم را می نویسماستراتژی های راه ها راآدم هایی که می توانم روی کمکشان حساب کنمبعد کوله می بندم و راه می افتم.بدو بدو.دنبال آرزوهابعد کسی دروغ می گوید.کسی وعده دروغ می دهد.کسی بلد نیست.کسی راه را اشتباه می رودکسی بخیل می شود و کسی توی حرف هایش منت کارهای کرده و نکرده اش را می گذاردتو می دوی صبح تا شب شب تا صبحدنبال تجربه های هیچ، تلاش می کنی

امروز می خواستی بدانم فقط تویی که بی چشم داشت کمک می کنی؟تویی که اگر راه را نشانم می دهی و من بیراهه می روم باز هم توییبی انصافی است اگر یادت رفته باشد من که هزار بار با چشم های بارانی توی سجاده سبزم از تو خواسته بودم راهم را نشان بدهنور رانشانم بدهمن که هزار بار گفته ام من بلد نیستم و تو بلدیمن که هزار بار زمین خوردم و مستاصل شدم و در خانه ات را زدم و گفتم بیا بگو چه کنمبیا راه را نشانم بده.بیا و دستم را بگیر.بیا تو بگو چه کنممنی که هزارباری که زمین خودم و سرت داد زدم که کجا بودی که زمین خوردمکه گفته ام برو نمی خواهم ببینمت و به ثانیه ای دوباره صدایت زده ام با استیصال پرسیده ام چه کنم؟راه م کو؟.نمیفهمم.بلد نیستمآدم هایی که تو را دوست دارند و تو توی قلبشان هستی حسودی میکنم.من هیچ وقت تو را بلد نشدم.دارم پیر می شوم اما تو را بلد نیستم.دارم میمیرم و تو را بلد نیستم.هیچ کدام از نشانه هایت را نمی فهمممن سواد خواندن تو را بلد نیستم.سر از مصلحت و حکمتت هیچ در نمی آورم و نمی فهممچه می خواهی با من بکنی؟تا کجا قرار است من سرگردان بمانم؟.خسته شده اماز همه چیز و همه کساز اول اول که گفتم باشد تو بگو .نخواستی بعد من هم وقتی دیدم نمی خواهی فکر کردم برای خودمم آدمی هستمرفتم که بروماما نگذاشتی.خسته شده ام از سیلی های محکمتدلم نوازشت را می خواهد مهربانی هایت را.دلم بغلت را می خواهددلم برای ت تنگ شده .برای یا لطیف بودنت.خسته شده ام از جبار بودنت.یا لطیف

 

 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین جستجو ها