آخرین باری که برف بازی کرده بودم کی بود؟با سمانه و دخترو پسر های محل داشتیم برف بازی می کردیم.ژاکت سورمه ای تنم بود و لپ های م گل انداخته بوداز سرمادختر و پسر همسایه عاشق هم بودند و برف بازی بهانه ی بود برای با هم بودنشان.آقا جان گوله برف های که به سوی هم پرت می کردیم و می خندیم دیدتوی سکوت رفت خانهچیزی نگفت نه آن شب نه هیچ شب دیگریصدای خنده های مستانه مان توی محل پر شده بود.هوا سرد شده بود اما کسی دلش نمی خواست برودچند سالم بود؟یادم نیست 18 ساله بودم یا 20یادم نیست فقط خنده های آن روز هنوز توی گوشم هست

یادم نیست دیگر بعد از آنشایدچند بار هم با فندوقی آدم برفی درست کرده باشم.اما دلم آنقدر ها سفید نبوده و شاد هم.تا به امروز.که توی سفیدی گم شدم.

شروع هر کاری سخت استشروع رابطه سخت ترمی ترسیاز خیلی چیزهاترس از رابطه ناتمام قبلی هنوز توی وجودت ماندهمی ترسی وقتی می خندد نکند آخرین باری باشد که می بینی اشوقتی غمگین است نمی دانی باید حرف بزنی تا آرامش کنی،یا سکوت کنی تا آرام بگیرد.وقتی عصبانی است باید قانعش کنی یا اجازه بدهی عصبانیتش فروکش کندنمی شناسیش و می ترسی از رفتار غلط ،حرف اشتباهاسترس نبودنش را داری.دلتنگ دیر به دیر دیدنش رااما به مرور می فهمی آنقدری که تو می گویی دلم برای ت تنگ شده .او هم دلش تنگ می شود لابدمی فهمی آنقدر برایش عزیزی که وسط یک عالم گرفتاری و سرشلوغی هایش سلام صبح بخیر را اول به تو می گویدوسط برنامه هایش جای پیدا می کند که بیاید و ببیند تو را حتی برای چند دقیقهبحثی نیست و آرامی.آرام آرام می شناسیش.نرم نرم اخلاقش را می شناسیمی پذیریشدوری ش را،نزدیکی ش راخنده هایش را.صدایش رانگاه ش رالبخندش را

این من هستم با تمام ضعف ها،کمبود ها،ناتوانایی ها،زشتی ها،کاستی هااگر می توانی مرا همین گونه که هستم بپذیر وگرنه رهایم کن.

آن بالا بودیمتا چشم کار می کرد سفیدی بود و برف.لیوانش را سر می کشد.زن ها و مردهایی که گوله های برفی را سمت هم پرت می کردند و می خندیدند

 

 

 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین جستجو ها